دارم توی خودم دنبال دلیلی میگردم که امروز احساس بدی دارم.

یه چیزی هی عقب میره تو ذهنم و بهش دسترسی ندارم.

به هدفون جدیدی که خریدم نگاه میکنم. خرابه. باید بدمش گارانتی و فلان و دردسر و کوفت. حالم بدتر میشه. میگم شاید بخاطر همینه احساس بدی دارم.

نمیفهمم چرا

ولی میدونم دلیل واقعی ش همین نیس. بهرحال جوابی ندارم.


دارم توی ذهنم تصور میکنم که رفتم پیش یه روان درمانگر


- خب چرا امروز اومدی اینجا؟

- نمیدونم.

- همممم خب ولی چی باعث شده فکر کنی احتیاج به درمان داری؟

- نمیدونم شاید یه کمی احساس افسردگی میکنم. ولی فکر کنم تو این زندگیامون همه مون یه کم احساس افسردگی میکنیم.

- شاید همینطوره . خب از خودت برام بگو .

- از کجا شورو کنم؟

- درس میخونی؟ کار میکنی؟

- آره دانشگاه ارشد میخونم. یه جایی هم کارآموزی کار میکنم.

- وقتت حسابی پره آره؟

- آره تقریبا وقت برای خودم ندارم.

- تو وقتای بیکاری چیکار میکنی؟

- فیلم میبینم کتاب میخونم با طوطی م بازی میکنم .

- طوطی داری؟ 

- آره. اسمش دینو عه.

- همممم خب رابطه ت با پدر مادرت چجوریه؟

- دوستشون دارم، دوستم دارن. 

- خواهر برادر داری؟

- یه برادر کوچیکتر

- اون چیکار میکنه؟

- ول میگرده

- عجب! رابطه ت با اون چجوریه؟

- متوسط رو به پائین!

- ینی چی؟

- حرصمو در میاره، احمقه. بهم توهین میکنه.

- با پدر مادرت چجوریه رابطه ش؟

- بیخود و مزخرف. اذیتشون میکنه. مدام پول ازشون میگیره و به باد فنا میده. سیگار میکشه. آدم بیخودیه. البته اینجوری نبود ولی شده.

- چقدر فکر میکنی این موضوع روی تو تاثیر گذاشته؟

- هممم خب خیلی. اذیت میشم. نمیفهمم چرا. سعی میکنم بهش اهمیت ندم و واقعا فکر نمیکنم دلیل اصلی افسردگیم این باشه.

- فکر نمیکنی شاید این موضوعو پس ذهنت روندی برای همین نمیخوای بهش اهمیت بدی؟

- نه.

- چه قاطع! باشه. پس .

- نمیدونم چمه! نمیدونم چمه! نمیدونم چمه! کلافه م که نمیدونم چمه! کلافه م که مدام باید اشکامو پس بزنم چون نمیدونم چرا دارن سرازیر میشن! کلافه م از همه چی. از چیزی که هستم از چیزی که بودم از چیزی که میخواستم باشم و چیزی که میخوام بشم. از ندونسته ها کلافه م. از چیزایی که بهش نرسیدم و نشد که بشه. از کارایی که باید بکنم تا بتونم زندگی مو ادامه بدم. کارایی که دوستشون ندارم کارایی سرد. از بغضای الکی الکی م از لباسایی که دارم از اعتقاداتی که دارم از روابطی که دارم از اخلاقام از دری دریم هایی که همیشه دارم و نمیتونم جلوشونو بگیرم. از احساساتم از ضعیف بودنم . دوستامو میخوام عوض کنم . خودمو میخوام عوض کنم . نمیخوام دیگه اینی که هستم باشم چون خسته م ازش. چون اینی که بودم به هیچ کارم نیومد. چون خوب بودن و مسلمون بودن به دردم نخورد حتی نتونست ته دلمو گرم کنه. میخوام یه چیز جدیدو تجربه کنم. مجبورم. چون اگه نکنم تا اخر عمرم خودمو سرزنش میکنم. اگه عمرم طولانی بشه البته. که بعید میدونم. نمیدونم دارم چیکار میکنم. نمیدونم چرا الکی دارم میچرخم. توی مغزم همه چیز آشفته س .و هیچ اتفاق خوبی هم تو زندگی مون نمیفته که یه مدت دلم خوش باشه. همه ش بدبختی و بدشانسی. بعد به خودم میگم که بدتر میتونست باشه و وواقعا خدا رو شکر میکنم ولی از احساسه دست من نیست. این احساس بد از روی ناشکری نیست. میفهمم نعمتایی که دارم با ارزشن. ولی با این حال احساسه از بین نمیره. و بعد فقط احساس بدتری بهم دست میده چون ناشکری کردم و چشمامو روی خوبیا بستم. اما بازم میگم اینا دست من نیست . همه احساساتم خودشون میان و میرن. الان احساس میکنم بهترین دوستم هم نمیخواد این روی بد منو ببینه. هیچ کس نیست که بتونم اینا رو بهش بگم. چون هیچ کس نمیفهمه. و بدتر . هیچ کس اهمیت نمیده.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تِرِشه نور موسیقی Aparat/MusicRays englishlearning آموزش ماینکرافت گرافیون سیستم های هوشمند اوور کوین /بیش از سکه