امشب یکی از سخت ترین شب های زندگی مو گذروندم
فکر نمیکردم به اینجا برسم که الان اینا رو تایپ کنم
تا مرز سکته رفتم
نه دراماتیکش نمیکنم
نمیتونستم نفس بکشم و تا حالا این اتفاق برام نیفتاده بود
من یه طوطی دارم
که جونم به جونش بسته س
همه چی به طوطی م مربوط میشه. یعنی از زاویه دید من اینطوره. بذارین اصلا از اول بگم.
از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون که یه جایی ویلایی داریم نه چندان بزرگ. گفتیم 12 فروردین بریم اونجا، 13 بدر اونجا باشیم و اگه خیلی سرد نبود تا 16 فروردین بمونیم. خاله اینام هم 13 ام اومدن اونجا. خدایی خیلی سرد بود ولی خیلی بهتر شده بود. روز دوازدهم بیچاره شدیم از سرما ولی سیزدهم آفتاب شد و هوا عالی بود. کلی بازی کردیم و خوش گذشت. همممم
باشه راستشو میگم. روز سیزدهم به ظهر نرسیده بود که خبر تصادف داداشم کودنم اومد. جوری تصادف کرد که ماشین بابام با خاک یکسان شد و خدا بهش رحم کرد که فقط سرش شکست. خدا رو شکر اورژانس که زنگ زد به بابام من برداشتم و نذاشتم اونا بفهمن. خیلی آروم آروم خبرو به مامانم دادم که نترسه. وگرنه نمیدونم چی میشد دیگه. ما پولدار نیستیم. ماشین بابام یه سمند قراضه س که نمیتونه عوضش کنه چون پولشو نداره. اینا مهم نیست. بهرحال ما دیگه ماشین نداریم. داداش ابلهم همیشه میگفت این ماشین مال منه و نمیذاشت هیچ وقت ما سوار شیم. اینقدر هم بد رانندگی میکرد که من دلم نمیخواست سوار ماشین بشم وقتی اون پشت فرمونه. نه که بترسم. بدم میاد از نوع رانندگی ش. همه شخصیت آدمو زیر سوال میبره. عین لاتا رانندگی میکنه. بهرحال، من شب قبل حرکت با همه طی کرده بودم که اگه اون بشینه پشت رل من نمیام. چون طوطی م میترسه. ولی بابام اصلا تلاش هم نکرد که پشت فرمون بشینه و سوئیچو کلا داد به ابله خان. در طول مسیر یک دور با همه مون دعوا کرد که به من نگین چطور رانندگی کن من بهترین راننده تاریخم فلان. فرداش بهترین راننده تاریخ تصادف کرد و خدا بهش رحم کرد که نمرد. جالبه بدونید در اون تصادف احدی مقصر نبود. خود شاسگولش منحرف شده بود چون او بهترین راننده تاریخه :)
این بخش اعظم ماجرا بود. من خیلی ناراحت ماشین بودم اما الان دلم خنک شده و امیدوارم خسارت های بیشتری هم به خانواده وارد بشه تا شاید جگرم حال بیاد. البته خسارتش از جانب اموال من نباشه :| وقتی اوشگول رو از بیمارستان آوردن خونه کلی خودشو چس کرد تا ننه بابا منتشو بکشن. بابا بهش گفت فدای سرت. فدای سرت؟!؟!؟! خب باشه. بابا یه کم لارجه و پول براش چرک کف دسته. حالا فست فوروارد نمیخواستم برگردم. میخواستم تا 16 بمونم. ولی ما ماشین نداشتیم و باید به زور توی ماشین خاله اینا جا میشدیم و بر میگشتیم. اونا دو تا ماشین داشتن البته. من + مامان + بابا + طوطی + اوشگول + راننده. قفس طوطی من خیلی بزرگه و به اندازه یک نفر جا میگیره بلکه هم بیشتر. من میخواستم چیزهایی رو با خودم بیارم که بخاطر تنگی جا نتونستم. بخاطر تنگی جایی که احمق باعث و بانی ش بود. اما اشکال نداشت. (حالا مثلا) تا لحظه آخر می گفتم چطوری میخوایم جا بشیم؟؟ و کسی بهم توجه نمیکرد. ما وسایل زیادی هم داشتیم چون قرار نبود برگردیم به این زودی. ولی خانواده اصلا براشون مهم نبود که من طوطی م چی میشه. هر کسی یه پیشنهاد داد. ولش کنیم بره. دستت بگیر طوطیو! طوطی تو بما چه !!!!!!! و ازین قبیل پیشنهادها. بالاخره قرار شد قفس طوطی رو بذاریم رو پای شاسگول. البته بقیه هم بقیه بار ها روی پاشون بود چون بینهایت بار داشتیم. تو این مدت من کلی از بابام فحش شنیدم. بهش میگم برای چی بمن اینجوری میگی؟! به اون پسرت بگو که عامل این وضعیته! به اون میگی فدا سرت فحشاشو بمن میدی!!!! و خب بابام جوابی هم نداد بهم. نمی خوام یادم بره که تو ماشین چقدر گریه کردم . wish that you were here رو پلی کردم و گریه کردم. خیلی بی صدا. برای همین گریه دردناکی بود چون قلمبگی توی گلوم هیچ وقت رفع نشد. ده دقیقه نشده بود که راه افتاده بودیم که پسره اوشگول که بغل من نشسته بود گفت حالت تهوع داره و ماشینو نگه دارن. من شصتم خبردار شد که داره فیلم بازی میکنه و خودم رفتم بجای اون وسط نشستم و قفس رو گذاشتم رو پام. چرا؟ چون تو اون جاده سرد دو تا در ماشینو باز گذاشته بودن تا آقا عوق مجازی شو بزنه. هر چی گفتم پرنده م سرما میخوره محلم نذاشتن و حتی بابام برگشت گفت برو بابا. برای همین کوتاه اومدم. بعد اینکه اینکارو کردم سی ثانیه بعد ماشین راه افتاد. چون اقا مشکلش حل شده بود. دیگه قفس رو پاش نبود. درها رو که بستن دیدم شیشه ها رو دارن پائین میدن. هزار بار گفتم شیشه ها رو بدین بالا طوطی م یخ میزنه. اما خب کسی محلم نذاشت. منم سرمو گذاشتم رو قفس و گریه کردم کاملا بیصدا. دست خودم نبود. فکر میکردم که هر آن ممکنه طوطی م بمیره از فکرش اینقدر حالم بد میشد که نمیتونستم نفس بکشم. به خدا میگفتم خدایا من که نمیتونم شیشه رو بدم بالا فقط خواهشا من الان خوابم ببره تا دم خونه وگرنه به خونه نرسیده سکته میکنم. و واقعا فکر میکنم اگه بالاخره یکی شیشه رو بالا نمیداد سکته میکردم. الانم منتظرم تا این طوطی م طوریش بشه که بذارم ازین خونه برم. ینی واقعا اگه بلایی سرش بیاد. سرما بخوره یا هر چی، من ازین خونه میرم حتی شده وسط خیابون میخوابم ولی میرم. امشب فهمیدم که اولویت زندگی م فقط طوطی مه. با فهمیدن این موضوع احساس تنهایی میکنم. تنهایی سوت و کور بدیه. غرق توی صورت های فلکی، کمربند جبار، دب اصغر. غرق توی کهکشانی پر از آدم. اینقدر تنها.
درباره این سایت